کانال اختصاصی رمان های سارا(سیمگون)


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Транспорт


📰 رمان های سارا🕵️‍♀️
رمان #روژیار درحال پارتگذاری
#کاژه‌
#گمراهی
#ناجی
#نبض_دیوانگی
#صحرا
#دیدار_اول
رمان های منو از روی اپلیکیشن #باغ_استور بخونید
@BaghStore_app
یا از کانال تلگرام رمان خاص تهیه کنید
@mynovelsell

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
Транспорт
Статистика
Фильтр публикаций


#۷۳
#رمان_سیمگون
بامکث کوتاهی دستمو توی دستش گذاشتم و گفتم
+...میشه امیدوار بود آره
فشار کمی به دستم دادو گفت
-...همینم خوبه...یه پله پیشرفت حساب میشه
همزمان باحرفش سرانگشتشو نرم روی دستم کشید
مثل نوازش....
همونقدر آروم و خمارکننده...
کیفمو برداشتم و گفتم
+...پس شب بخیر
ارس باهمون تن صدای آروم خودش جواب داد دستمو نرم ول کرد و بالاخره پیاده شدم
باقدمای آروم رفتم سمت خونه.....تاآخرین لحظه که وارد کوچه شم حضورشو حس میکردم که نرفته...
کلیدانداختم و رفتم داخل هنوز بقیه نیومده بودن...لباسامو عوض کردم
گوشیمو برداشتم مهتاب پیام داده بود
"...این چندشب چندتا مهمونی دعوتم سعی کن یکیشو اوکی کنی باهام بیای...تنهایی سختمه..."
واقعا برای یکی مثل مهتاب که همه میدونستن اهل مهمونی واین چیزا هست این جمله ی تنهایی سختمه واقعا مسخره بود....
چون هزاربار خودش عکساشو تومهمونی ها که تنها بود نشونم داده بود....حالا یهوچیشده که تنهایی سخت شده برات؟
فقط نوشتم سعیمو میکنم و یه اموجی بوس هم براش فرستادم...
کاش توزرد از آب در نیای مهتاب....
تقریبا یک ساعتی بعد از رسیدن من مامان بابام اومدن خونه یه سلام شب بخیر گفتیم وبرگشتم تواتاقم....
تازه داشت چشمام گرم میشد که ارس پیام دادو نوشت
"...کارتتو توماشین جاگذاشتی..."
زیرشم عکس کارت بانکیم رو برام فرستاده بود
جواب دادم
"...ای بابااز کیفم افتاده متوجه نشدم...میشه لطفا برام بیاری باشگاه؟..."
سریع نوشت
"...نه....یه بهونه باشه برای قرار دوممون...اگه لازمش داری پس زودتر بگو که همو ببینیم..."
یه اموجی خنده و تاییدبراش فرستادم و گوشیمو گذاشتم کنار....
با مرور اتفاقات امشب خوابم برد....یجوری خسته بودم که انگار کل روزو داشتم میدوییدم...
یه قرار معمولی از همه انقدر انرژی میگیره؟یا فقط من عادت ندارم و برام عجیبه؟
دقیقا تاظهر خوابیدم....بعدم مشغول مرتب کردن اتاقم و کارای دیگه شدم و باشگاه نرفتم....
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله.
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۷۲
#رمان_سیمگون
چشمک مخصوص خودشو زدوگفت
-...بزودی متوجه میشی خودت....
نگاهی به ساعت گوشیم انداختم نباید دیر برمیگشتم خونه
+...من باید برگردم
-...مشکلی نیست....تومسیر بازم حرف میزنیم
هردو همزمان بلند شدیم
ارس رفت حساب کنه منم کیف و شالمو مرتب کردم وقتی برگشت با گوشیش مشغول بود
دستشو با فاصله خیلی کمی پشت کمرم گذاشت و گفت
-...بریم
اینبار وقتی در اسانسور بسته شد به تصویرمون توآینه نگاه نکردم ولی سنگینی نگاهه ارس رو حس میکردم
خودمو با بند کیفم سرگرم کردم وهمینکه اسانسور ایستاد سرمو بلند کردم‌‌
فاصله کم صورتامون چیزی بود که نمیشد ازش چشم پوشی کرد
کوتاه نفس کشیدم و بوی عطرش مشاممو پرکرد...
نگاهم اومد بالاتر و باهم چشم توچشم شدیم...چشمایی که پراز خواستن بود و ضربان قلبمو نامیزون میکرد....
در باز شد و باعث شد از جا بپرم...بازم این ارس بود که زودتر به خودش اومد هم گام باهم رفتیم سمت ماشین.....
به محض اینکه از پارکینگ خارج شدیم ارس یه گوشه نگه داشت و گفت
-...یه زنگ بزنم ببینیم مهتاب رفت یانه!
+...ولی ازکجامعلوم که به توراستشو بگن؟اصلا اوناکجان که توانقدر بهشون مسلطی؟
ارس مکث کردو گفت
-...کسی که مهمونی گرفته دوست مشترک منو ازاد هست...منم دعوت بودم...حالا میخوای بفهمی دوستت راستشو گفته یانه؟
سرتکون دادم و ارس تماس گرفت گوشیو روی اسپیکر گذاشت
صدای مردونه ای جواب داد ارس گفت
-...آزاد و مهتاب اومدن؟
+...بله ولی همراه دوم باهاشون نبود
-...باشه ممنون خدانگهدار
گوشی رو قطع کردو به من نگاه کرد...
+...ولی من هنوزم نمیدونم چرا مهتاب به من دروغ گفت؟
-...چون میخواد تورو هم بازیچه ی آزاد کنه مثل خودش....
سکوتی که بینمون برقرار شد توش کلی حرف داشت ارس حرکت کرد و من همچنان ساکت به خیابونا نگاه میکردم
باید حرفشو باور میکردم؟
+...چطوری حرفتو باور کنم؟ من چیز بدی ازمهتاب ندیدم
-...پس منتظر باش بزودی میبینی....فقط مواظب باش بازیچشون نشی
بامکث گفتم
+...آزاد به توچیزی گفته؟ توچیزی میدونی؟
-...آزاد در مورد روابطش چیزی به من نمیگه...ماباهم متفاوتیم...تنهاچیزی که میدونم اینه که آزاد خودشو محدود به یه نفر نمیکنه....و اگه کسی مثل مهتاب بخواد با آزاد باشه باید این مدل رابطه رو قبول کنه
+...منظورت از این مدل رابطه ؟
-...آره برفین دقیقا همونی که توذهنته....رابطهای چند نفره سه چهار یا حتی گاهی بیشتر....
+...نمیتونم باور کنم
-...حق داری....ولی حقیقت اینه
+...یعنی مهتاب الان توهمچین رابطه ای هست ؟
-...به احتمال زیاد...تورو هم میخواد وارد رابطشون کنه
هینی گفتم و واقعا از تصور چیزی که ارس گفت به خودم لرزیدم....
-...دخترا بهتر میتونن اعتماد همو جلب کنن...جوری تورو کم کم وارد رابطشون میکنه که فقط وقتی به خودت میای که دقیقا وسط رابطشونی....آزاد هیچوقت سعی نمیکنه کسیو برای این مدل رابطه قانع کنه دخترا زحمتشو میکشن....
باورش خیلی سخت بود....کسی که به عنوان دوستم میشناختمش همچین چیزیو داشت تجربه میکرد....و میخواست منم آلوده کنه....
با تردید به ارس نگاه کردم
مصمم و جدی داشت رانندگی میکرد....
انقدر این موضوع غیرعادی بود که نمیتونستم حرفشو قبول کنم....شاید فقط میخواد منو از آزاد دور کنه برای همین این حرفا رو میزنه....
یا شایدم از مهتاب خوشش نمیاد....چون چندین بار گفته که دوست خوبی نیست....
نزدیک خونه بودیم که ارس گفت
-...چیزی به مهتاب نگو که خبرداری رفته مهمونی و اینا
گیج گفتم
+...چرا؟
-...مگه نمیگی باورت نمیشه؟ چیزی به روش نیار تاحرفای من بهت ثابت شه قطعا خیلی زود یه حرکتی میزنه که خودت متوجهش میشی
نمیخواستم بعد اینهمه کمکی که به من کرده حس کنه بهش اعتماد ندارم یا فکر میکنم حرفاش دروغ برای همین زود گفتم
+...راستش این موضوع انقدر غیر واقعیه که هرکس دیگه ای هم باشه باورش نمیشه....
-...میدونم حق داری...منم میخوام فقط مطمعن شی...همین
+...باشه مرسی....همین سرکوچه نگه داری اوکیه...داخل کوچه نریم...
-...باشه....هرجاگفتی نگه دارم
ماشین رویه گوشه نگه داشت دستشوسمتم دراز کرد و گفت
-...شب خوبی بود امیدوار باشم به تکرارش؟
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله.
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۷۱
#رمان_سیمگون
یه نفر اومد سفارشامون رو گرفت وقتی رفت ارس دوباره دستمو گرفت و گفت
-...خب حالا یکمم در مورد خودمون حرف بزنیم
بی اختیار صاف نشستم و دستامون از هم جدا شد
+...چی باید بگیم؟
-...از خودت بگو مثلا من خیلی وقته هیچ رابطه ای نداشتم با کسی نبودم....این اواخر انقدر درگیر بودم که اصلا وقتشو نداشتم و البته....کسی که به چشمم بیاد اصلا پیدا نکرده بودم....تاالان....
این یه تعریف حساب میشدولی من از خجالت داشتم آب میشدم...
نگاهمو ازش گرفتم لبامو جمع کردم و زیرلب گفتم اوهوم
-...خب توچی؟
‌+...اگه منظورت رابطه هست که.....
همبن لحظه سفارشامون رو آوردن و حرف من نصفه موند بعدم کلا موضوع صحبت شد غذا و به کل یادمون رفت چی داشتیم میگفتیم
وقتی غذامون تموم شد ارس گفت
-...داشتیم چی میگفتیم قبلش؟
+...یادم نمیاد
-...اها داشتیم درمورد رابطهای قبلی حرف میزدیم
+...آره راستش من رابطه ای نداشتم....هیچی نبوده....
نیشخندی که زد از چشمم جانموند...
-...پس کار من سخت تر شد
+...چرا؟
-...چون باید خیلی حواسمو جمع کنم که ناراحتت نکنم....که تورو همراه کنم....که تحت فشار قرار نگیری....که اولین کسی که قلبتو میشکونه من نباشم....
+...ولی چرا باید قلبم بشکنه؟
-...چون آدما وقتی یکیو دوس دارن خیلی حساس و شکننده میشن...
+...توچی؟تاحالا قلبت شکسته؟
-...تاحالا کسی جدی توزندگیم نبوده که بتونه قلبمو بشکنه....ولی اینبار فرق داره....این اولین باره که برای بودن با یه نفر خودم پیش قدم شدم
+...پس بعنی قبلی ها پیشنهاد از اونا بوده؟
-...آره...بیخیال در مورد گذشته حرف نزنیم...مهم ایندست...و این رابطه که برای من خیلی مهمه....امیدوارم برای توام همین باشه
+...راستش....
نذاشت حرفمو کامل کنم و گفت
-...میدونم که هنوز تصمیمتو نگرفتی....این حرف برای وقتی بود که پیشنهادمو صددرصد قبول کردی
+...حالا ازکجامطمعنی که قبول میکنم؟
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله.
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۷۰
#رمان_سیمگون
باهم سوار اسانسور شدیم....
دفعه ی قبلی که باهم تواسانسور بودیم ازم خواست باهاشون برم شمال....
حالا داریم باهم میریم سر قرار....ارس از توآینه نگام کرد بازم یه استایل تیره...در برابر من کاملا تضاد بود....
دراسانسور باز شدو وارد محیط رستوران شدیم...
ارس رفت سمت تراسش و گفت
-...فضای باز بیشتر دوست دارم
+...منم
دستشو پشت کمرم گذاشت و توفاصله نزدیکی گفت
-...خوبه پس تواین مورد تفاهم داریم
محیط تراس نسبت به داخل رستوران تاریک و تیره تر بود ولی حسابی دنج و صمیمی....
گوشه ترین میز برای مابود پشت سرمون دیوار و فاصله ی میزهاهم از هم زیاد بود
روبروی هم نشستیم وارس گفت
-...اگه سردت شد بگو بریم داخل
+...نه فعلا که هوا خوبه
-...ازدواجت با پسرخالت به کجارسید؟
+...اوف در مورد اون حرف نزنیم اعصابمو خورد میکنه...فعلا که به جایی نرسیده نخواهدم رسید
-...خوبه پس
بینمون سکوت شدودوباره این ارس بود که باحرفش سکوت بینمون رو شکست
-...چرا دانشگاه نرفتی؟
+...تمرکز لازم برای خوندن کنکور نداشتم
دراصل باید میگفتم نمیذاشتن که تمرکز داشته باشم...من همیشه درس خوندن رو دوس داشتم اما انقدر اذیتای اون آدم زیاد شده بود که کل وجودم رو فقط ترس و فکر فرار گرفته بود....نمیتونستم بخونم حتی وقتی میخوندمم توذهنم نمیموند....
با تکون دست ارس جلوی صورتم به خودم اومدم
نگاهه عمیقی بهم انداخت و گفت
-...شنیدی چی گفتم؟
+...نه یلحظه حواسم پرت شد چی گفتی؟
مکث کرد نگاهی به دستامون که روی میز بود انداخت
-...میخوام دستتو بگیرم
دوباره نگام کرد انگار منتظر تایید من بود....قبل ازاینکه مغزم پردازش کنه سرتکون دادم و چندثانیه بعد گرمای دست ارس روی دستام نشست....
دستای سردم....سرانگشتشو نرم روی پوستم کشید و گفت
-...خیلی سردی مطمعنی نمیخوای بریم داخل؟
+...آره از فضای بسته خوشم نمیاد....دستام اکثر اوقات سردن ولی سردم نیست
نوازش دستم رو ادامه داد و حس کردم دستم گرم تر شد
دستای بزرگ ارس حسابی گرم بودن
-...چرا تمرکزنداشتی؟ تواین سن تنها چیزی که میشه بهش فکرکرد همینه....
لبامو بهم فشردم که حرفی ناخواسته نزنم که خودمو لو بدم
+...خسته بودم از درس خوندن....همین
ارس دوباره نگاهشو به چشمام دوخت....نگاهی که نمیشد ازش چشم برداری
-...باشه....حالا که ورزشو دوس داری پس جدی ادامه بده....توهمین حرفه خودتو قوی کن
+...سعیمو میکنم
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله.
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۶۹
#رمان_سیمگون
-...بذار یه زنگ بزنم
ماشین رو یه گوشه کنار خیابون نگه داشت
یه شماره گرفت و به محض اینکه وصل شد گفت
-...تولیست امشب اسم آزاد با کی نوشته شده؟ همراه داره؟
اون سمت خط چیزی گفت و ارس جواب داد
-...پس یعنی دوتاهمراه؟ اوکی....باشه....مرسی
گوشی رو قطع کر‌دو گفت
-...دوستت بهت دروغ گفته....چون اسمش به عنوان همراه آزاد ثبت شده بعلاوه ی اسم تو....
شوکه گفتم
+...من؟ولی من روحمم خبر نداره
-...اگه خبر داشت که اینجا نبودی
دوباره ماشینو راه انداخت و گفت
-...زنگ بزن بگو باید بری خونه ونمیتونی امشب همراهش بری...هیچی درمورد اینکه میدونی تنهانیست نگو
سرتکون دادم و شماره ی مهتاب رو گرفتم ارس اشاره کرد بزنم روی اسپیکر....
مهتاب سریع جواب دادو گفت
+...جانم برفین...بگو که میای...
-...بیخشید مهتاب باید برم خونه مامانم تنهاست زنگ زده که برم خونه....
+...ای بابا یعنی هیچ راهی نیست؟ میخوای خودم باهاش حرف بزنم؟
-...نه دیگه من مامانمو میشناسم....نمیذاره....
+...باشه پس منم شاید نرم...
-...چرا؟ برو اونجا آشنا پیدا میشه
+...نه دیگه تنهایی حوصلم نمیشه....
-...هرجورراحتی....من برم دیگه فعلا عزیزم
گوشی رو قطع کردم
سرمو بلند کردم تویه پارکینگ بودیم
من اصلا متوجه نشده بودم که کی رسیدیم!یااصلا کجاییم!!
ارس نگاهه متفکری بهم انداخت و گفت
-...یک ساعت دیگه زنگ میزنم که بفهمم مهتاب رفته یانه!!اونم فقط بخاطر اینکه مطمعن شم....وگرنه همین الانشم میدونم میخوان چیکار کنن!!
+...به منم بگو...
-...اول باید مطمعن شم...نمیخوام به کسی تهمت بزنم...
لبخند ریزی زدو گفت
-...حالا بیا بریم شاممون رو بخوریم....بگذریم از اینا....
خودشم پیاده شد...بامکث کوتاهی منم پیاده شدم و گفتم
+...ولی من ذهنم درگیره اینجوری
ارس اومد سمتم و گفت
-...به محض اینکه مطمعن شم بهت میگم....اگه الان بگم فقط ذهنت بیشتراز قبل میریزه یهم خب؟ حالا افتخار میدی به قرارمون برسیم؟
همه ی سعیمو کردم که همراهیش کنم وگفتم
+...آره میتونیم بریم
-...خوبه پس بیا
ارس درلحظه جوری رفتار میکرد انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده....ولی من بازم یه گوشه از ذهنم درگیر حرفای مهتاب بود
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله.
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۶۸
#رمان_سیمگون
به این چیزا که فکرمیکردم دودل میشدم....ولی یه صدایی توسرم میگفت یوقتایی هم میشه که یه آدمایی خوب باشن....یاحداقل اونقدر بد نباشن....انقدر بی اعتماد نباش....ولی دست خودم نبود....من از خانوادم زخم خورده بودم چجوری میتونستم به یه غریبه اعتماد کنم؟ هرچقدرم تلاش میکردم بازم همیشه تهه دلم یه ترسی بود....
بین راه برای خودم یه معجون گرفتم و رفتم خونه....
مامان پیام دادو نوشت بابا تاشب سرکاره منم مبخوام برم خونه خاله اگه حوصلت سررفت بیااونجا
آره مامان جان بشین همین الان میام!!
خب چه بهتر...به ارس پیام دادم و گفتم شب میتونیم همو ببینیم...
بعدم یه دوش گرفتم و خوابیدم که شب سرحال باشم....
نمیتونستم منکر ذوق و استرسی که داشتم بشم....قلبم تندتراز همیشه میزد و خیلی سخت خوابم برد
وقتی بیدار شدم هواتاریک شده بود و فقط نیم ساعت فرصت داشتم آماده شم...
لعنت به من که خواب موندم...با سریع ترین سرعت موهامو خشک کردم ولباس پوشیدم
هرچی بین لباسام گشتم هیچ لباس رسمی نداشتم یه مانتوکوتاهه کرمی رنگ و شلوار یخی پوشیدم
دقیقا راس ساعت ارس پیام داد سرکوچست...ولی من هنوز حاضر نبودم....وقت نمیشد بخوام باحوصله ارایش کنم یه ریمل و رژ زدم کیفمو برداشتم و زدم بیرون
دقیقا چندقدم مونده به اینکه برسم به ماشین ارس گوشیم زنگ خورد....
مهتاب بود گوشی رو جواب دادم و توهمون حالت سوار شدم
با تکون لب سلام کردم و رو به مهتاب گفتم
+...جانم مهتاب؟
-...کجایی ؟
ارس حرکت کرد نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم
+...بیرونم چطور؟
-...میتونی حرف بزنی؟
+...آره بگو
ارس کاملا حواسش به مکالمه ی ما بود
-...راستش من میخوام برم یه مهمونی هیچکس نیست باهام بیاد تومیای؟
بامکث گفتم
+...باید از قبل بهم میگفتی الان واقعا نمیتونم
-...نمیشه یکاریش کنی؟
+...صبرکن چنددقیقه دیگه بهت زنگ میزنم...
-...باشه عزیزم منتظر خبرتم
گوشیو که قطع کردم ارس بی مقدمه گفت
-...ازت خواست باهاش بری مهمونی؟
+...انقدر صدای گوشیم بلند بود؟
-...نه خبرداشتم میخواد امشب بره مهمونی....حدس زدم
+...از کحاخبرداشتی؟
-...ازاونجایی که قراره با آزاد بره....ولی اینکه چرا تورو میخواد باخودش ببره نفهمیدم
+...آزاد؟ ولی اونکه گفت تنهاست براهمین خواست باهاش برم
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله.
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۶۷
#رمان_سیمگون
-...الان موضوع واقعا اینه؟ چون آزاد آمار تمام دخترای باشگاه رو داره...قطعا میرن سراغ اون...
اینبار دیگه جوابی نداشتم بدم برای همین دسته بغل زدم و گفتم
+...آها که اینطور
-...خب...نگفتی؟
+...چیو؟
-...توام از جواد خوشت میاد؟
از روی صندلیم بلند شدم و گفتم
+...نه...ازکسی که شهامت اینو نداره بخواد باخودم حرف بزنه و مخصوصا اینکه فکرکنه آمار منومیتونه از آزاد بگیره که اصلا خوشم نمیاد
دیگه نموندم که ارس بخواد چیزی بگه فقط لحظه ی آخرلبخند رضایتمندی روی لبش دیدم و رد شدم
مهتاب داشت تواستخر شنا میکرد دیگه کبودی جدیدی روی تنش ندیده بودم کنار استخر روی یکی از صندلی ها دراز کشیدم و به بقیه نگاه کردم
یکی از پسرا دستشو دورگردن دختر روبروییش حلقه کرده بود و داشت در گوشش باهاش حرف میزد آخرشم بوسه ریزی روی لبش زدو از هم جدا شدن
یه ارتباط خاصی بین بعضی از بچهای باشگاه بود که از روز اول به چشم میومد...حداقل به چشم من که اومده بود.....
ارتباطی که انگار همه ازش خبر داشتن جزمن...
دیگخ توباشگاه کاری نداشتم
لباسامو عوض کردم از بچها خداحافظی کردم اما ارس رو ندیدم
از باشگاه زدم بیرون....
چند قدمی بیشتر نرفته بودم که گوشیم زنگ خورد
ارس بود....
گوشیو جواب دادم و به مسیرم ادامه دادم
+...بله؟
-...اگه موافقی امشب بریم بیرون!بیشتر آشنا بشیم که بهتر بتونی تصمیمتو بگیری..ـ
+...این بیرون رفتنا احیانا نباید بعد از جواب من باشه؟
-...اون برای وقتی هست که دو طرف از هم شناخت کافی رو دارن....توکه منو نمیشناسی پس فرصت بده آشناشیم و بعد تصمیم بگیر
+...بذار برم خونه اگه اوضاع خوب بود بهت خبر میدم
-...باشه منتظرم
گوشیو قطع کردم و وارد پیاده روی توی خیابون اصلی شدم
چرا این شانسو به خودم ندم؟
من که تا امروز هیچیو امتحان نکردم...حداقل همین یبار مثل بقیه هم سن هام رفتار کنم...
یه رابطه رو تجربه کنم....
حداقل این فرصتو بدم که همو بشناسیم....تاامروز که فقط کمکم کرده....خدایا همین عجیبه.....من هیچ چیز بدی ازش ندیدم....و حتی نشنیدم....یه نفر که دوستش انقدر جاده خاکیه خودش میتونه انقدر خوب و بدون حاشیه باشه؟
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله.
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


Репост из: بنرها
پتوانداختم روی پاهام
دستم رفت بین پام و فیلمی که ازش گرفتع بودم رو پلی کردم
چقدر دلم میخواست لمسش کنم
انقدر خیس بودم که خیلی زود به اوج رسیدم
ولی بازم بجای حس راحتی داشتن حالم خراب شد
گوشیو انداختم زیر تختم و سرمو روی بالشت فشار دادم
به سقف خیره شدم
هنوزم باورم نمیشد
من تاحالا دوبار با تصور دیلا خودارضایی کرده بودم
با تصور هم جنس خودم....
هیچوقت تاحالا یزدان نتونسته بود انقدر تحریکم کنه
انقدر ذهنمو مشغول خودش کنه....
یی اختیار اشکم ریخت
من باید چیکار کنم؟!
تاآخرعمر تنها بمونم؟از همه رونده شم؟
لینک دسترسی به پارت👇
جوین توکانال یادت نره🔞
https://t.me/mynovelsell/1706


#۶۶
#رمان_سیمگون
چند بار دیگم اینکارو انجام دادیم دیگه واقعا دستم درد گرفته بود
-...برای جلسه اول کافیه...راستی کارت عالی بود
بالبخند بزرگی روی صورتم از رینگ رفتم پایین
داشتم مچمو تکون میدادم که مهتاب اومد کنارم و گفت
-...چیکار کردی که تونستی راضیش کنی بهت اموزش بده؟
+...چی؟
-...ارس رو میگم اون اصلا قبول نمیکنه بادخترا کار کنه کل باشگاه الان دارن در مورد شما حرف میزنن....
نمیخواستم حساسیت الکی ایجاد کنم برای همین گفتم
+...خیلی علاقه داشتم سعی کردم قانعش کنم همین...
نمیتونستم بگم پیشنهاد خودش بوده...اینجوری دهن به دهن میچرخید و کلی حرف بی مورد پشتمون در میومد
مهتاب باخنده گفت
-...آها خوبه پس حسابی استفاده کن
+...حالا تا ببینم چی میشه! فعلا که دستم خیلی درد گرفته باچیزی که فکرمیکردم فرق داشت...
-...برا همین خانوما زیاد سمتش نمیان...درد آوره
سرتکون دادم و روی یکی از صندلی هانشستم
دردآوربود ولی جوری نبود که نتونم تحملش کنم!
اتفاقا مغزمو خالی میکرد جوری که فقط به ضربهایی که باید میزدم فکرمیکردم....
مهتاب رفت یه سمت دیگه ومن از بوفه ی باشگاه یه سیب زمینی گرفتم که بخورم....ارس با یکی از پسرا دوباره وارد رینگ شد صندلیمو جوری گذاشتم که بتونم ببینمشون....ضربهایی که میزدن دربرابر مشت هایی که من زده بودم ده برابر قوی تر بود....یعنی منم میتونم یه روزی همچین ضربهایی بزنم؟
اولین مشتمو توصورت اون مصطفی خالی میکنم....که از ضعیف وبچه بودنم استفاده کرد و بچگیمو ازم گرفت....توذهنم داشتم مشتامو رو صورتش خالی میکردم که صدای مردونه ای کنار گوشم گفت
-...زودتر ازاینا فکرمیکردم بری روی رینگ
چرخیدم و بادیدن جواد لبخندی زدم و گفتم
+...جرعتشو الان پیدا کردم
-...ازاولین باری که جلوی رینگ دیدمت میدونستم انتخابش میکنی....
+...ورزش جذابیه...
-...نه برای همه....بایدیکم میل به خشونت داشته باشی....نازنازی نباشی....
نگاهی از بالا تا پایین بهم انداخت و ادامه داد
-...که البته به تونمیومد این مدلی باشی!!!
باخنده گفتم
+...واقعا بنظر میاد من نازنازی باشم؟
جواد دستشو روی کانتر کنارمون گذاشت بهم نزدیکتر شدو گفت
-...آره واقعا خیلی....
سعی کردم صندلیمو کناربکشم اماقبل اینکه تکون بخورم ارس بین منو جواد ایستادوگفت
-...جوادبرو با فربد تمرین کن
جواد که بلند شد ارس بجای اون نشست و گفت
-...تووجواد باهم دوستین؟
+...دوست؟نه همینجا آشنا شدیم
-...ازت خوشش میاد...
این جمله رو بااخم و حرص گفت...باهمون اخم ادامه داد توچی؟
ابروهای من از تعجب داشت به موهام میرسیدتک خنده ای کردم و گفتم
+...هرکی دوکلمه باجنس مخالفش حرف میزنه که دلیل بر خوش اومدنش نیست....اشتباه میکنی!!
اینبار ارس ریلکس تر گفت
+...منم بر اساس دوکلمه حرف زدن نگفتم آمارتو از آزاد گرفته....
بی هوا تند گفتم
+...چرا از اون؟
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله.
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۶۵
#رمان_سیمگون
ارس نیم نگاهی سمت من انداخت بادیدن من چیزی به آزاد گفت اونم کلافه باشه ای گفت و از هم جدا شدن
+...نمیخواستم مزاحم حرف زدنتون شم
-...چیز مهمی نبود خودش میتونه حلش کنه...خب توآماده ای؟
+....آره فکر میکنم
-...میخوای اول تمرین بچها رو ببینی؟
+...قبلا دیدم
-...خب فکرمیکنم خودت میدونی اما بوکس یه ورزش خشنه....ممکنه آسیب ببینی...زخمی شی...کبودشی...میتونی طاقت بیاری؟
قاطع گفتم
+...اره کاملا
ارس باچشمای ریز نگام کردو گفت
-...پس توام از خشونت بدت نمیاد....
+...نمیدونم منظورت از خشونت دقیقا چیه!ولی بااینکه توورزش یسری چیزا پیش بیاد مشکلی ندارم....
ارس سرتکون دادو زیرلب گفت
-...عالیه....اولین چیزی که باید بدونی همینه...بوکس باکسی شوخی نداره....جدی و خشنه....اماآسیبی بهت نمیزنه که نشه جبرانش کرد....هرچی هست قابل تحمله...آستانه تحملتو میبره بالا....انرژیتو تخلیه میکنه....استرستو کم میکنه ....این چیزیه که من ازش لذت میبرم....و امیدوارم توام ازش لذت ببری
بالبخند گفتم امیدوارم
-...خب حالا بیا بریم تورینگ
ارس کمکم کرد وارد رینگ شم....تعداد آدمایی که توباشگاه بودن کم بود اماهمونام داشتن به مانگاه مبکردن
+...چی انقدر عجیبه براشون؟
-...گفتم که تعداد دخترایی که بوکس کار میکنن کمه همین برای بقیه عجیبه
+...آها
-...خب بیا یکم مشت بزن ببینم زورت چقده؟
یه کیسه بوکس وسط رینگ اویزون بود
-...اول به من نگاه کن بعد تکرارش کن یه مشت سادست هیچ چیز خاصی نداره تنهاچیزی که باید رعایت کنی اینه که مچ دستتو خم نکنی فقط مستقیم مشت میزنی بدون خم کردنش
من دورتر ایستادم و ارس یه مشت محکم به کیسه زد....کیسه تکون محکمی خورد و شروع به تاب خوردن کرد.....
وقتی ثابت شد ارس گفت
-...خب حالا نوبت توعه
کاری که ازم خواست رو انجام دادم اما کیسه بوکس یک وجبم جابجا نشد مچ دستمم خم شد
پشت سرم بافاصله کمی ایستاد و گفت دستتو مشت کن
دستش روی دستم نشست و گفت
-...این حالتو باید رعایت کنی که مچت خم نشه خب؟ حالا یبار دیگه
ارس موقع آموزش ازهروقت دیگه ای جدی تر بود جوری که اصلا جرعت نمیکردی اعتراض کنی و فقط سعی میکردی کارتو بهتر کنی....
واقعا بوکس به ارس زیادی میومد انگار برای اینکار ساخته شده بود
اینبار یکم بهتر انجامش دادم
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله.
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۶۴
#رمان_سیمگون
-...پس توام یه امتحانی بکن شاید خوشت اومد!!
+...بنظرت ازپسش برمیام؟
-...چرا که نه....حداقل امتحانش کن....
+...ولی تاحالا ندیدم بادخترا کار کنی....
-...قبل ازاینکه توبیای باشگاه یکی دونفر بودن ولی دخترا زیاد به این رشته علاقه ندارن
+...اوهوم پس یه امتحانی بکنیم
-...حتما....پس فردا میبینمت
+...میبینمت
بامکث کوتاهی گفت شب بخیرو قطع کرد
یه صحبت عادی بود بدون اشاره به پیشنهادی که چند ساعت پیش داده بود پس چرا قلب من داشت از سینم در میومد؟
صداش گرم بود ولی لحنش جدی و سخت.....درست مثل خودش....مثل صورتش....و حتی بدنش....
خدایا من الان دارم به چی فکرمیکنم؟چیو دارم تصور میکنم واقعا!!
بهتره زودتر بخوابم قبل ازاینکه بااین فکرا دیوونه شم....
بافکر ارس خوابیدم و کل شب خوابشو دیدم....وقتی بیدار شدم حسابی خسته بودم....یه صبحانه برای خودم درست کردم اماده شدم و رفتم باشگاه....
به محض اینکه از پلها رفتم پایین با آزاد روبرو شدم....ناخواسته هینی گفتم بامکث سلام کردم و سریع از کنارش رد شدم
بچها تورختکن داشتن لباس عوض میکردن و حرف میزدن....یکم بیشتر حواسمو به حرف زدنشون جمع کردم که اگه چیزی در مورد ارس گفتن بشنوم....ولی هیچکس هیچ حرفی از ارس نمیزد...
دستکشامو پوشیدم از رختکن زدم بیرون ومشغول گرم کردن بدنم شدم.....
واقعا ورزش مثل یه تراپی میتونست نجاتم بده از همه ی فکرای مضخرفی که توسرم بود....از همه ی خستگی ها و تنش ها....فقط به ورزش پناه میبردم....جلوی آینه ی قدی و بزرگ سالن ایستادم...دوباره سعی کردم خودمو از دید یه نفر دیگه ببینم ولی بازم توخودم زیبایی خاصی نمیدیدم
موهای کوتامو به هرسختی بود جمع کردم که نیاد دور گردنم و گوجه ای بستمشون
وقتی حسابی گرم شدم سراغ دستگاها رفتم....تقریبا نیمی از برناممو کار کرده بودم که سایه یه نفرو بالای سرم حس کردم....
سرمو بلند کردم و بادیدن ارس گفتم
+...سلام کی اومدی
-...ده دقیقه ای میشه ولی متوجه نشدی
+...اوه حواسم نبود اصلا
تکیشو از دیوار گرفت و گفت
-...مشکلی نیست....میای بریم تورینگ؟
+...واقعا؟هنوز سر پیشنهادت هستی؟
ارس روبروم ایستاد لبخند کوتاهی زد که بیشتر از چشماش مشخص بود تا لبش وگفت
-...من سر تمام پیشنهادایی که دیروز بهت دادم هستم.....همشون...
بعدم چشمکی زدوخودش زودتراز من از سالن رفت بیرون...
بامکث کوتاهی منم پشت سرش رفتم
به محض اینکه ازاونجااومدم بیرون آزاد و ارس رو مشغول حرف زدن دیدم
آزاد داشت چیزیو برای ارس توضیح میداد و ارس هم حسابی اخماش توهم بود من همونجا ایستادم و جلوتر نرفتم
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله.
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۶۳
#رمان_سیمگون
عمرا اگه یلحظه هم به اون مصطفی و پسرش فکرکنم...تاتهه دنیا هم شده باهاتون سروکله میزنم ولی راضی نمیشم....
روی صندلی میز آرایشم نشستم و چرخیدم سمت آینه....نگاهم توصورتم چرخید و سعی کردم از دید یه آدم دیگه به خودم نگاه کنم....یه چهره ی کاملا معمولی داشتم تنها فرق من بابقیه رنگ پوستم بود که خیلی سفید بود....ولی اینم چیز مجذوب کننده ای نبود که باعث توجهه کسی بشه....این فقط باعث میشد زود کبود شم زود زخم شم و رد هرچیزی خیلی زود روی بدن و صورتم بمونه خودشونشون بده....چی تومن بوده که ارس جذب من شده؟واقعا از من خوشش اومده؟اونم همچین مردی؟که دخترای باشگاه خودشوتو میکشتن یه نگاه بهشون بندازه!!حالا به من پیشنهاد داده!
واقعا چه جوابی باید بهش بدم؟
باید چیکار کنم؟کاش یکیو داشتم که ازش بپرسم...ولی هیچکس نبود...حتی به مهتابم نمیتونستم بگم....
روی تخت دراز کشیدم و چشمامو بستم....
ازش خوشم میومد؟ آره ولی میترسیدم...شخصیتش برام گنگ بود....میترسیدم ازاینکه اونم مثل آزاد باشه...ولی هیچوقت حرفی درمورد اون توباشگاه زده نمیشد....یاشایدم من دقت نکردم...مامان صدام کرد شام بخورم ولی نمیخواستم دوباره باهاشون حرف بزنم فقط گفتم گرسنم نیست و دوباره برگشتم توتختم....داشتم دنبال یه فیلم میگشتم که خودمو سرگرم کنم اسم ارس اومد بالای صفحه گوشیم....
نوشته بود
"...همه چی خوبه؟..."
جواب دادم
"...‌فعلا آره..."
پیامم ارسال شد خوند و چند لحظه بعد گوشیم زنگ خورد....دراتاقمو بستم وجواب دادم
-...نظرشون درمورد ازدواج تو هنوز سرجاشه؟
+...آره
-...توکه نمیخوای قبول کنی؟
+...فقط توخواب میتونن موافقت منو ببینن...
دستامو مشت کردم و ادامه دادم
+...باهرکس دیگه ای حاضرم ازدواج کنم جز خانواده ی اون عوضی!!!
-...منظورت از عوضی با پسرخالته؟
انقدر عصبی شده بودم که کاملا یادم رفته بود یه تفر داره صدامو میشنوه....هول شدم و گفتم
+...آ اااره همون همون
هومی گفت و بینمون سکوت شد انگار زاشت به چیزی فکرمیکرد یا حرفای منو پیش خودش کنکاش میکرد
-...فردا میای باشگاه؟
+...احتمالا...
-...دوس داری بوکس کار کنی؟
میتونستم اسم ارس رو به عنوان کسی که پراز پیشنهادای یهویی و غافلگیر کننده بود ثبت کنم
بدون فکر گفتم
+...آره چندباری وقتی بابچها کار میکردی تماشاتون کردم بنظر خیلی جذاب میاد....
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله.
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۶۲
#رمان_سیمگون
دیگه بیشتر نموندم سریع خداحافظی کردم و پیاده شدم قبل اراینکه از کوچه برم بیرون نگاهه آخرو سمت ارس انداختم
هنوز همونجا ایستاده بود
باقدمای آروم رفتم سمت خونه....هنوز قلبم تند میزد....هنوز برام غیرقابل باور بود حرفایی مه شنیدم....
یه شوق و ذوق عجیبی تهه قلبم بود درحد یه روزنه ی خیلی کوچولو....با حجم زیادی ترس و ناباوری و بی اعتمادی....
این حجم زیاد کاری میکرد که اون روزنه ی کوچولو اصلا به چشم هم نیاد ولی حس میشد....هیچوقت همچین حسی رو تجربه نکرده بودم....کل زندگیم درگیر سروکله زدن با بقیه بودم...درگیر محافظت از خودم و ثابت کردن به مامانم....که هیچکدوم رو هم نتونستم خوب پیش ببرم....نه تونستم از خودم محافظت کنم...نه تونستم به مامانم ثابت کنم که از من محافظت کنه....اون مصطفای عوضی کاری کرد که من هیچوقت نتونستم مثل بقیه هم سن و سالام چیزایی که اوتا تجربه کردن و تجربه کنم....من سال ها درگیر این بودم که چجوری در اتاقمو قفل کنم که اون نتونه بیاد داخل....توشلوغی خونه پیش کی بشینم که دستش بهم نرسه.....چی بپوشم که زشت بنظر بیام و نخواد بهم دست بزنه....پاهامو چجوری بپوشونم که حتی یذرشم پیدا نشه....هرچند که اون کاری به زشتی و قشنگی من نداشت اون فقط یکیو میخواست که خودشو باهاش خالی کنه....کسی که دم دست باشه و هروقت خواست بهش دسترسی داشته باشه....کسی که نتونه ازخودش محافظت کنه و کسی هم ازش محافظت نکنه....و کی بهتراز من؟ منی که خانوادمم حرفمو باور نکردن.....همه ترسام شد کابوسای هرشبم....که حتی از خواب هم بدم میومد....توهمین فکرا بودم که رسیدم خونه....خب حالا باید برم سمت چالش بعدی....سوال جوابای مامان بابام....نگاهی به حیاط بزرگ خونمون انداختم....حیاطی که بنظر بقیه خیلی خوشگل بود....خونه ای که هرکسی میپسندیدش ولی من ازش بدم میومد...چون توهرکنج این خونه خِفت شدم.....خسته نفسمو خالی کردم و رفتم داخل...مامان روی کاناپه نشسته بود و بابا روبروش بودمعلوم بود حسابی نسبت به من پرش کرده....سلام کردم و منم روی یه کاناپه ی دیگه نشستم....
بابا جواب سلاممو دادو گفت
-...برفین چرا انقدر مادرتو ناراحت میکنی؟اون خوبی تورو میخواد...
+...خوبی من ازدواج با پسرخالمه؟
-...کی بهتراز اون؟ میشناسیمش غریبه هم نیست
+...بابا من نمیخوامش دوسش ندارم...
مامان که کلا صورتشو برگردونده بود و چیزی نمیگفت
-...یکم بیشتر بهش فکرکن باشه باباجان؟بعد هرتصمیمی بگیری همونه
کلافه گفتم باشه بابا فکرمیکنم ولی لطفا دیگه درموردش حرف نزنیم
بابا موافقت کرد و من برگشتم اتاقم....
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله.
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۶۱
#رمان_سیمگون
-...اینکه تونمیدونی دلیل بر نبودن و وجود نداشتن یسری چیزا نیست.....ماالان خبر نداریم آدمای توی این کافه چند نفرشون شبیهه آزاد هستن شاید همشون باشن شایدم هیچکدوم نباشن....این ربطی به مانداره....توخودت انتخاب میکنی باکدومشون دم خور بشی....آزاد تابه امروز به توکاری داشته؟
+...نه
-...خب؟ آزاد هم میدونه سمت چه کسایی بره....تا طرف خودش نخواد بزور که کاری نمیکنه....توحتی یه باشگاه دیگه هم بری ممکنه آدمایی شبیهه آزاد اونجا باشن....
حرفش کاملا درست بود...ولی من نیاز داشتم به همه ی این حرفا فکر کنم....
+...یکم بهم وقت بده باید همه ی این حرفا رو هضم کنم و بهشون فکر کنم
-...تاهروقت که بخوای زمان داری....فقط فرار نکن...حرفتو بزن هرچی باشه من قبول میکنم
+...مرسی حتما
-...حالا کیکتو بخور
خودشم مشغول شد...منم به هرسختی بود نصف کیکمو خوردم که از افت فشار غش نکنم....ولی مدام صدای اون دخترا و حرفای ارس توذهنم پلی میشد....
بابا زنگ زد وگفت برم خونه باید حرف بزنیم
من که یکی و دوتا دغدغه نداشتم...همزمان باید با چندتا موضوع سروکله میزدم....بی حرف باهم از کافه زدیم بیرون و سوار ماشین شدیم....
این اولین بار نبود که ماباهم تویه ماشین بودیم ولی الان انگار همه چیز یجور دیگه شده بود....
ارس حرکت کردو گفت
-...برفین....تصمیم باخودته برای باشگاه اومدن...فقط لطفا به پیام و زنگام جواب بده خب؟
+...باشه...
صدای یه آهنگ ملایم پیچید توماشین و دیگه هیچ حرفی بین ماردوبدل نشد....
حرفای زیادی داشتم...ولی نمیدونستم چطوری بیانشون کنم....
این اولین بار بود که یه نفرمستقیم به من پیشنهاد میداد...من اصلا نمیدونستم چی باید بگم یا چه حوابی بدم .....همینکه تاالانم جواب عجولانه ای ندادم خیلی هنر کردم....
ولی واقعا چی باید میگفتم؟
چه حسی بهش داشتم؟
اصلا دلم میخواست بیشتر بشناسمش؟
آره من از وقتی ‌دیدمش توجهش رو حس کردم...نگاهشو دیدم...اما همه رو نادیده گرفتم...ولی حالا دیگه راهه فراری نیست....
غرق افکار خودم بودم که ارس گفت
-...بهتره بااین شرایطی که پیش اومده نریم توکوچتون کجا پیادت کنم که مناسب باشه؟
نگاهه به اطرافم انداختم و گفتم
+...یه کوچه قبل ازکوچه ی ماهست اگه میشه اونجا نگه دارین
ارس سرتکون داد و پیچید توکوچه ای که گفته بودم قبل ازاینکه پیاده شم جدی نگام کردو گفت
-...قول دادی فرار نکنی و به پیامام جواب بدی....
+...باشه
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله.
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۶۰
#رمان_سیمگون
حالا کم کم داشت پازل حرفاش برام تکمیل میشد
-...من میخوام باهم باشیم....میخوام بهش فکرکنی و بعد جواب بدی....الان هیچ جوابی ازت نمیخوام....فقط میخوام اینو بدونی من اصلا مثل آزاد نیستم....قرار نیست یه رابطه ی بدون تعهد داشته باشیم....خب برفین؟
حتی اگه همین الانم جوابی ازم میخواست من نمیتونستم جوابی بدم....به حدی شوکه بودم که فقط لبام بازوبسته میشد اماصدایی بیرون نمیومد....
واقعا ارس الان به من پیشنهاد داد؟
دلم پیچیدو بی هوا دستم روی دلم نشست و چنگ زدم بهش....
نگاهه ارس ریزشدو گفت
-...خوبی برفین؟رنگتم پریده....
اخماش رفت توهم و ادامه داد
-...نباید انقد رک بهت میگفتم شوکه شدی....یکم آب بخور
خودش لیوان آب رو به لبم نزدیک کرد...یکم خوردم که خشکی گلوم از بین بره و گفتم
+...واقعا جدی گفتی؟یا چون خانوادم بخاطر توبهم گیر دادن میخوای عذاب وجدانتو کم کنی؟
ارس عقب کشیدو گفت
-...مطمعن باش درمورد خانوادت هرکمکی از دستم بربیاد انجام میدم که سوتفاهمی که براشون پیش اومده برطرف شه....ولی من کسی نیستم که بخاطر عذاب وجدان به کسی نزدیک شم...خودم خواستم و الانم بهت گفتم....توام کافیه بهش فکرکنی تاهروقت خواستی و صادقانه جوابتو بهم بگی....
سرتکون دادم وسعی کردم یه تکه از کیکمو بخورم که این سرگیجه ی لعنتی کمتر شه....
سنگینی نگاهه ارس رو حس میکردم اما سرمو بلند نکردم که بهش نگاه کنم....
توهمون حالت گفتم
+...چرا منوتعقیب کردی؟
-...تعقیب نکردم....اتفاقی دیدمت....روبروی جایی که نشسته بودی یه فروشگاهه لوازم ورزشیه...چندتا وسیله سفارش داده بودم وقتی داشتم میذاشتم توماشین دیدمت....
+...یعنی یهویی تصمیم گرفتی بهم زنگ بزنی و این پیشنهاد رو بدی؟
ارس بدون طفره رفتن گفت
-...نه...ترسیدم بخاطر چیزایی که صبح شنیدی نخوای برگردی باشگاه....بخاطر همین این پیشنهاد زودتراز موعدش بهت داده شد....وگرنه نمیخواستم به این زودی تحت فشار بذارمت....
نفسمو آزاد کردم انگشتامو توهم قفل کردم و گفتم
+...باشه...بهش فکر میکنم...حقیقتا حست زرست بود نمیخواستم دیگه بیام باشگاه....
-...الان چطور؟
+...نمیدونم باید به اینم فکرکنم...بودن توجایی که میدونی آدمایی مثل آزاد اونجاهستن یکم سخته
-...اگه نمیفهمیدی ولی مشکلی نداشتی و میومدی؟
+...آره...چون دلیلی برای نیومدن نداشتم
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله.
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۵۹
#رمان_سیمگون
-...آزاد شخصیت بی قید و بندی داره خودش میگه دوس نداره به چیزی وابسته شه و خودش رو محدود به یه نفر کنه
بی هوا گفتم
+...پس چرا ازدواج کرده؟ چرا جدا نمیشه؟
-...فکرکن مجبور شده و حالاهم بخاطر یسری شرایط نمیتونه جدا شه اینش به مامربوط نیست
+...نمیتونم درکش کنم
-...منم
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم وگفتم
+...واقعا؟ ولی بنظر مباد توکاملا درجریان کاراش هستی وقبول کردی
ازاینکه بی هواانقدر بی پروا حرف زده بودم لبمو گاز گرفتم و حس کردم نگاهه ارس کلافه و بیقرار شد
سریع لبمو آزاد کردم وارس گفت
-...من فقط باهاش کنار اومدم این دلیل بر تایید کارای آزاد نیست....اون میتونه هرتصمیمی برای زندگیش بگیره بدون اینکه نیازی باشه به من توضیح بده مگه من چه نسبتی باهاش دارم؟
+...ولی پس زنش....
-...زنش میدونه....آزاد چیزی رو ازش پنهان نکرده...اونم باخواست خودش تواون زندگی مونده
+...اما
ارس نذاشت حرفمو کامل کنم و گفت
-...دیگه صحبت در مورد این موضوع کافیه....چیزی که باید متوجه میشدی رو فهمیدی....دیگه چرا و اما و ولی ش رو من نمیتونم جواب بدم....چون منم درهمین حد میدونم.....حالا باید در مورد چیز دیگه ای باهم صحبت کنیم
+...چی؟ مگه موضوع دیگه ای مونده؟
ارس نیشخند ریزی زدو گفت
-...نه نمونده...این یه موضوع جدید هست
+..خب چی؟
-...در مورد خودمون..
متعجب گفتم
+...خودمون؟خودمون یعنی کی؟
-...یعنی من و تو!!
اینبار دیگه جدی از شدت تعجب ابروهام داشت به موهام میچسبید....
مگه موضوعی بین مابود؟
من نمیفهمیدم !!!
کاملا گیجیمو فهمید که خودش گفت
-...برفین....واقعا خودتو زدی به اون راه یا متوجه نیستی؟
حرفی که بهم زد برام سنگین بود چون من واقعا نمیفهمیدم چی داره میگه...
عصبی گفتم
+...داری بهم توهین میکنی!!!
-...معلومه که نه...فقط میخوام بدونم که برات همه چیو واضح کنم!!
+...پس اینکارو بکن چون من اصلا سر در نمیارم چی میگی!!!
-...برفین من زیاد اهل حاشیه نیستم....ترجیح میدم مستقیم خواستمو بگم
سرتکون دادم و منتظر به لباش چشم دوختم که باقی حرفشو بزنه
-...فکرمیکردم خودت متوجه ی توجه من به خودت شدی....ولی مثل اینکه واقعا تواین موضوع بی تجربه ای....
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله.
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۵۸
#رمان_سیمگون
هاج و واج به خودم و گوشی نگاه کردم
مرد خب تواگه داری منو میبینی این سوالا برا چی بود پس؟
منوسر کار گذاشتی یا تست راستی آزمایی هست؟
باصدای بوق یه ماشین سرمو بلند کردم ارس اون سمت خیابون داشت به من نگاه میکرد
باخودم میگفتم چرا باید حرفشو گوش کنم
تامیگه بیا برم!
توسرم این حرفا بود ولی داشتم کیف و گوشیمو برمیداشتم که برم توماشین....قلبم و منطقم مدام باهم توجنگ بودن....
از عرض خیابون رد شدم و سوار ماشین شدم درو بستم و گفتم
+...اینجا چیکار میکنی؟
راهنما زداز پارک اومد بیرون توهمون حال گفت
-...تعقیبت کردم
بااخم گفتم
+...من جدی گفتم
-...مگه من شوخی کردم؟
نمیتونستم ازاین مرد هیچ جوابی بشنوم...اون فقط حرفی که خودش میخواد میزنه...
توسکوت داشت رانندگی میکرد دوباره نتونستم طاقت بیارم و گفتم
+...کجا داریم میریم؟
-...میریم یجا حرف بزنیم
یه تیشرت استین کوتاه آبی تیره تنش بود که حسابی عضلهاشو نشون میداد
اصلا لباس روشنم داره؟آبی تیره سورمه ای مشکی فقط اینا رو توتنش دیدم
+...در مورد چی باید حرف بزنیم؟
-...یکم صبرکنی متوجه میشی
بعدم صدای آهنگ رو بیشتر کرد
حالااگه حرفم میزدم صدام رو نمیشنید بالاخره رسیدیم به مکان مورد نظر ارس.....
دقیقا یجایی شبیهه خودش...
یه کافه ی خیلی جمع و جور با دیزاین مشکی و طوسی....
ارس رفت سمت یه میز گوشه ی کافه نشست اشاره کرد منم بشینم و گفت
-...اول انتخاب کن یچیزی بخوریم بعد حرف بزنیم
حوصله ی چونه زدن نداشتم برای همین بدون حرف یچیز ساده سفارش دادم و گفتم
+...خب؟ حالا میشنوم
ارس گلوشو صاف کرد کاملا ریلکس توچشمام نگاه کردو گفت
-...میخواستم در مورد چیزایی که امروز صبح شنیدی صحبت کنیم
بازم بایاداوری اون صداها یخ کردم و بی هوا خودمو با دستام بغل کردم
نگاهه ارس این حرکتمو دنبال کردو ادامه داد
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله.
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۵۷
#رمان_سیمگون
پس اینا ژنتیکی انقدر آدمای مزخرفی هستن....شاید ظاهرا شبیهه باباش نباشه ولی اینم یه آدم پسته مثل باباش فقط مدل آشغال بودنشون باهم فرق داره....
پوزخندی بهش زدم و گفتم
+...یامنو خوب نشناختی یا خیلی زیادی رو خودت حساب کردی...من مثل تو تن به هرچیزی نمیدم....ازهمین حالاهم اون مغازه و کارگاهت رو نداشته فرض کن چون سرسفره ی عقد که خوبه من باتو حتی توهمون جلسه خاستگاری هم پانمیذارم....
دیگه نذاشتم چیزی بگه کیفمو برداشتم و زدم بیرون ازکافه....
چی میخوان اینا خانوادگی ازجون من؟
تومیخوای به مغازت برسی چرا با آینده ی من بازی میکنی اخه؟
بشم زن تو که بعدشم بگی دوستت نداشتم بری با بقیه منم گوشه خونه بپوسم؟
بمیرم هم تن به این خفت نمیدم.....
خدایا زندگی من فقط گیر کرده بین دستای یه مشت آدم از خدا بی خبر یا همه درگیرن و من خبر ندارم؟
ولی کاش هیچکس این بدبختی که من داشتم رو حتی توذهنشم نخواد بهش فکر کنه
چه برسه به اینکه بخواد تجربش کنه!!!
روی یه نیمکت کنار پارک نشستم و زیر لب یه آهنگ از شادمهر رو زمزمه کردم
ماشینا و آدما به سرعت رد میشدن بدون اینکه به اطرافشون توجهی داشته باشن
بعضیا خوشحال
بعضیا ناراحت....
کی میتونه تشخیص بده بین این ادما چند نفرشون مثل مصطفی یه منحرف جنسی هستن که زندگی بقیه رو نابود میکنن!
توپیشونی هیچکس ننوشته من منحرف جنسی هستم....من متجاوزم....
اتفاقا این آدما خیلی خوب بلدن نقش بازی کنن....خودشونو خوب جلوه کنن...به طعمشون نزدیک شن و بعد نابودش کنن....
انقدر باخودم توذهنم درگیر بودم که وقتی گوشیم زنگ خورد یه متر از جاپریدم
بادیدن اسم ارس روی گوشی هول شدم گوشی از دستم افتاد و تماس قطع شد
نمیدونستم باید منتظر بمونم دوباره زنگ بزنه یا خودم زنگ بزنم داشتم باخودم کلنجار میرفتم که ارس دوباره زنگ زد
اینبار سعی کردم آروم باشم و بدون عجله جواب دادم
+...بله؟
-...کجایی؟
مکث کردم و گفتم
+...بیرونم
-...تنها؟
+...‌آره
-...بیااونور خیابون توماشین نشستم
بعدم گوشیو قطع کرد
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله.
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۵۶
#رمان_سیمگون
هیچکدومشون رو دلم نمیخواست ببینم....ولی شایان هیچوقت بی دلیل به من پیام نمیداد...انقدر از هم فاصله گرفته بودیم که من حتی یادم نمیومد کی شمارشو سیو کردم!!!
بهش جواب دادم
"...سلام یادته بچه بودیم یه پارک نزدیک خونمون بود میرفتیم اونجا!!یه کافه توهمون پارک هست برو اونجا ساعت ۷..."
اونم فقط نوشت اوکی.....
وارد تلگرام شدم و با چشم دنبال اسم ارس گشتم....تهه دلم منتظر یه پیام ازش بودم...ولی هیچی نبود....
کلافه گوشی رو کنار گذاشتم و بلند شدم کسی خونه نبود باخیال راحت غذا خوردم آماده شدم و زدم بیرون
یکم زود بود برای همین پیاده رفتم سمت پارک....
همونجایی که مهتاب رو دیدم و باعث آشنایی من با باشگاهه ارس و آزاد شد..یه ربع زودتر رسیده بودم
خیلی وقت بود نیومده بودم اینجا...یه مدت طولانی اینجاپاتوقم بود...
دقیقا سرساعت هفت شایان اومد...محیط کافه بزرگ بود و شایان بایه چرخش سر پیدام کرد
خداروشکر که حداقل شباهت زیادی به باباش نداره و میتونم جلوم تحملش کنم
روبروم نشست و گفت
-...به کسی که نگفتی قراره همو ببینیم؟
+...چرااتفاقا از شوق و هیجان به همه اعلام کردم
شایان اخم نصفه و نیمه ای تحویلم داد وگفت
-...دوستاتو عوض کن بی ادب شدی
+...الان اومدیم در مورد ادب من صحبت کنیم؟
شایان مکث کوتاهی کردو گفت
-...نمیدونم خبر داری یانه اما چند روزیه میگن باید بیایم خاستگاری تو!
+...خب؟
-...بابام گفته اگه مخالفت کنم اون مغازه و کارگاهی که قولشو بهم داده رو بهم نمیده...
+...‌پس بعنی میخوای بیای؟
-...مجبورم بیام...وگرنه مشتاق نیستم
پوزخندی بهش زدم وتودلم اون باباش رو حسابی مورد عنایت قرار دادم
آشغال معلوم نبست چه نقشه ای داره که انقدر اصرار میکنه برای این وصلت!!!
اصلا گیریم که من زن پسرت بشم تومیخوای به عروستم چشم داشته باشی؟نمیدونم چقدر باخودم درگیربودم و توذهنم داشتم باخودم حرف میزدم با تکون دست شایان جلوی چشمم به خودم اومدم
-...کجایی؟ فهمیدی چی گفتم؟
+...نه دوباره بگو
-...من مجبورم بیام خاستگاریت....قبول کردن یا نکردنش باتوهست....برای من فرقی نداره....من فقط میخوام به مغازه و کارگاهم برسم و اگه محبور باشم برای داشتنشون باتو سر میز عقدم بشینم میشینم
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله.
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۵۵
#رمان_سیمگون
بی صدا از جلوی اشپزخونه رد شدم دوقدم بیشتر نرفته بودم که صدای مامان به گوشم رسید
روی یکی از کاناپها دراز کشیده بود نیم خیز شدو گفت
-...چه عجب بالاخره پیدات شد
+...اومدم دیگه
-...کجابودی؟
+...به بابا خبر دادم
-...بخاطر یه حرف باید بذاری بری؟
+...حرف داریم تاحرف مامان....بازم بحثشو بکشی وسط همینه
دیگه منتظر نموندم چیزی بگه از پلها بالارفتم و وارد اتاقم شدم
هم من پررو بودم هم مامان که بااون همه حرفایی که بینمون ردوبدل شد هنوز باهم حرف میزنیم
یه دوش گرفتم و برگشتم تواتاقم
بایددنبال کارمیگشتم....اینجوری هم تایم کمتری خونه ام....هم لازم نیست برای پر کردن زمانم صبح تاشب باشگاه بمونم....هم واقعاباید به مستقل شدن فکرمیکردم...
از وقتی اون صداها رو از اتاق آزاد شنیده بودم حس بدی داشتم‌‌....اون به زنش جایی که زنشم بود خیانت میکرد....یه آدمی که تماما بنده ی هوسش بودوذره ای آبرو و اعتبارش براش اهمیت نداشت
ارس هم اینو میدونست....از واکنشی که نشون داد مشخص بودکه درجریان هست...بخاطر کارای آزاد نمیشه ارس رو مقصر کرد...ولی همینکه باهمچین آدمی شریکه اونو شریک جرم میکنه....کاش انقدر بامهتاب راحت بودم که باهاش حرف میزدم....چرا انقدر ارزش خودشو پایین آورده که با یه مرد زن دار تورابطست!!!
انقدر فکرو خیال کردم و باخودم حرف زدم که خسته شدم....
بابا اومد خونه....خودم رو به خواب زدم که نخوام باهاش حرف بزنم...وقتی میدونستم هرچی هم بگم مامان توده دقیقه حرف خودشو توذهن بابا به کرسی میشونه چه فایده داره حرف زدن؟ فقط خودمو خسته میکنم....
خودمو به خواب زدم و جدی خوابم برد....
وقتی بیدار شدم گوشیمو چک کردم و بادیدن اسم پسرخالم که بهم پیام داده بود باتعجب پیامشو باز کردم
نوشته بود
"...سلام...برفین باید همو ببینیم...هرجا راحت تری بگو فقط لطفا زود..."
اسمش شایان بود دوسال از من بزرگتر بود....بچه که بودیم خیلی باهم بازی میکردیم ولی از وقتی که باباش اومد سراغم من از شایانم دور شدم....اون هیچوقت کاری بهم نداشت هیچ چیز بدی ازش توذهنم نبود اما بخاطر مصطفی من از کل اون خانواده متنفر بودم.....
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله.
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709

Показано 20 последних публикаций.
OSZAR »